رمان جدید پنجشنبه به صورت آنلاین | فصل 4


عضو شوید


نام کاربری
رمز عبور

:: فراموشی رمز عبور؟

عضویت سریع

نام کاربری
رمز عبور
تکرار رمز
ایمیل
کد تصویری
براي اطلاع از آپيدت شدن وبلاگ در خبرنامه وبلاگ عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود



به مرکز انواع عکس نوشته های عاشقانه و دلتنگی و ... خوش آمدید

آمار مطالب

:: کل مطالب : 525
:: کل نظرات : 0

آمار کاربران

:: افراد آنلاین : 1
:: تعداد اعضا : 5

کاربران آنلاین


آمار بازدید

:: بازدید امروز : 440
:: باردید دیروز : 195
:: بازدید هفته : 646
:: بازدید ماه : 635
:: بازدید سال : 11231
:: بازدید کلی : 119441

RSS

Powered By
loxblog.Com

بزرگ ترین وبلاگ تفریحی

رمان جدید پنجشنبه به صورت آنلاین | فصل 4
پنج شنبه 16 مهر 1394 ساعت 17:2 | بازدید : 535 | نوشته ‌شده به دست پسر آذری | ( نظرات )

یکیشونو بازکرد و گفت -برو داخل فعلا باید اینجا بمونی -تا کی ؟ زل زد تو چشام وگفت -تا وقتی که رئیس دستور بده چیزي نگفتم و اونم در وبست و رفت.به اتاق نگاهی انداختم یه اتاق تقریبا 15 متري با یه تخت و خوشبختانه یه پنجره که میله داشت اما می تونستم بیرونو نگاه کنم ، چند تا کتابم رو میز کنار پنجره بود. رو صندلی نشستم و به کتابا خیره شدم ، تا کی این بازي ادامه پیدا می کنه ؟ تا کی باید دست این آدماي کثیف باشم ؟ اشکی از گوشه ي چشمم روونه شد،بین راه گرفتمش و یکی از کتابا رو برداشتم. دو روز تموم توي اون اتاق زندونی بودم ، از هیچی خبر نداشتم ، از اینکه چرا دیگه نیومدن دنبالم، فقط براي صبحونه و ناهار وشام یکی برام غذا می آورد .از دایانم خبري نداشتم .تا حالا دو تا کتاب تقریبا 700 صفحه اي رو تموم کردم ، منی که لاي کتاباي درسیمو به زور باز می کردم حالا تو دو روز دو تا کتاب خونده بودم ، اونم چی ؟ علمی ،تاریخی ، از من واقعا بعید بود .اما از بیکاري بهتر بود.روز سوم بود و من طبق معمول رو تخت ولو بودم و کتاب می خوندم ، این کتاب یه رمان بود ،شدیدا دوست داشتم بدونم آخرش چی می شه اما وسوسه نشدم و آخرشو نخوندم تا کم کم جلو برم.در اتاق باز شد ، الان که وقت ناهار نبود ؟!! فرهاد تو چهارچوب در بود.سریع با دیدنش رو تخت نشستم و شالمو که رو شونه م بود رو سرم گذاشتم -پاشو صداش اونقدر ترسناك و مرموز بود که سریع پاشدم و سمتش رفتم .اونم دستشو پشتم گذاشت و منو به بیرون هل داد و منم ناچار باهاش همراه شدم. از اتاق که بیرون اومدیم ،عمارتو دور زدیم و از درب جلو وارد عمارت شدیم. اس اچ 1 رو مبل نشسته بود و چند تا از محافظا که کم از فرهاد و اس اچ 1 نداشتن کناش بودن .از دیدنش دوباره ترس سراغم اومد. از رو صندلی بلند شد و اومد رو به روم قرار گرفت، از ترس نزدیک بود غش کنم ، با چشمام دنبال دایان می گشتم نبود که نبود ٩١ -خیلی خب سپیده خانم ، امروز فقط خودمو خودت هستیم ، میخوام، اون چیزي رو که بقیه نتونستن ازت بگیرن زل زد تو چشام و سرشو نزدیک صورتم کرد که نزدیک بود غش کنم و گفت -میگی مموري کجاست یا نه ؟ آب دهنمو قورت دادم و با ترس زل ده بودم بهش ، نمی دونستم باید چی بگم ؟ من بدبخت نمی دونستم ،کیه که باور کنه ؟! نفهمیدم کی اشکام رو گونه ها م سرازیر شد که دست اس اچ 1 اومد رو صورتم و گفت -آخی ، نترس ، اگه اون مموري رو بدي دیگه از دستمون راحت می شی با تته پته گفتم -ن...ن..نم..نمی..نمی دونم دستش رو چونه م قرار گرفت و محکم گرفتش و فشارش داد و در حالی که لبخند کریهی رو صورتش نقش میبست گفت -تا حالا کسی نتونسته از اس اچ 1 چیزي رو مخفی کنه جوجه ، فهمیدي ؟ وقتی چیزي نگفتم هلم داد و من رو زمین افتادم ، دستم درد گرفته بود و اشکام با سرعت بیشتري رو صورتم می ریختم -ببینم تا کی می تونی دووم بیاري ،با سرما که خوب تا کردي ، اما من روش ها ي بهتري دارم براي به حرف آوردنت اومد سمتمو منو به راحتی از رو زمین بلندم کرد و کشون کشون با خودش برد -تو رو خدا ، به خدا من چیزي نمی دونم ، من نمی دونم در مورد چی حرف می زنی ، به خدا نمی دونم زیر لب فحشی داد و منو پرت کرد که سرم به گوشه ي مبل خورد و گفت -خودم ادبت می کنم ،خودم کاري می کنم که همه چی رو اعتراف کنی ترس تموم وجودمو گرفته بود، توان نفس کشیدنم نداشتم ، اس اچ 1 کم کم نزدیکم شد و رو بروم زانو زد،با چشماي به اشک نشسته بهش زل زده بودم تا ببینم می خواد چیکار کنه دستشو از رو سرم رد کردم و موهامو از پشت گرفت ، دردم گرفته بود، می کشید و من فقط اشک می ریختم،توان داد زدن و هم نداشتم ،هر لحظه دردش بیشتر میشد ،چشمامو از زور درد بسته بودم ٩٢ -تا کی میخواي حرف نزنی جوجه ؟ دم گوشم زمزه کرد و وقتی دید حرفی نمی زنم محکم به عقب هلم داد که به شدت به زمین برخورد کردم ،دیگه توان بلند شدنو نداشتم منتظر بودم تا دوباره بیاد سمتم که صداشو شنیدم -فرهاد بیارش تو اتاقم اتاقش؟؟منظورش چی بوده ؟ دستم کشیده و من ناچارا از روي زمین بلند شدم و پشت سر فرهاد کشیده می شدم ، دیگه توان راه رفتنم نداشتم به اتاقش که رسیدم دوباره پرت شدم اما ایندفه روي تخت،آروم از رو تخت بلند شدم و چشامو باز کردم و اس اچ 1 و رو به روم دیدم که با یه لبخند کریهی نگام می کرد و هر لحظه بهم نزدیک تر می شد ،آب دهنمو قورت دادم و بهش خیره شدم ،نزدکم شد و کنارم نشست -ببین دختر ، میدونم که میدونی اون مموري لعنتی کجاست ،اما نمی فهمم چرا جاشو نمیگی که اینقدر عذاب نکشی و زل زد تو چشام حس خوبی از این نزدیکی نداشتم ، یه جاي کار می لنگید -راستی بگم نمی خواستم این کارو بکنم اما تو مجبورم کردي و سریع دستمو گرفت و منو رو تخت خوابوند و شروع کرد به ب*و*س*ي*د نم هر چی توان داشتم گذاشتم تا جیغ بزنم ، دست و پا می زدم ، اشک می ریختم اما این آدم بی رحم ول کن نبود وقتی ازم جدا شد بدون اینکه ولم کنه دوباره گفت -چیزي یادت اومد ؟ تا خواستم حرفی بزنم در باز شد و نفهمیدم کی اومد داخل اما کمی بعد اس اچ 1 بلند شد و در حالی که هنوز نگاهش به من بود گفت -شانس آوردي ... البته فعلا و از اتاق بیرون رفت نفس راحی کشیدم اما با یادآوري چند دقیقه پیش اشکام شروع به ریزش کردن ، مگه سرگرد بهم قول نداده بود که ازم مراقبت می کنه؟ پس این دایان کجاست ؟ کجاست که منو از دست این عوضیا نجات بده ٩٣ از رو تخت بلند شدم و نشستم ، موهامو با کش بستم و شالمو سرم کردم ،چند دقیقه اي اونجا بودم که در اتاق باز شد و دایان داخل اومد -بلند شو چشم غره اي بهش رفتم و از جام تکون نخوردم ،پلیس یبی خودي بود از نظرم -با تو هستم می گم پاشو بازم تکون نخوردم اومد سمتمو نزدیکم وایستاد -بلند تنمی شی ؟ بازم چیزي نگفتم که ایندفه با صداي آرومی گفت -اذیت که نشدي ؟ سرمو بال گرفتم و بهش زل زدم تا خواستم چیزي بگم گفت -ممکن اینجا شنود باشه ، متاسفم بلند شدم و بدون هیچ حرفی باهاش رفتم البته نه اینقدر راحت ،اونم از پشت دستمو گرفته بود و منم دنبالش می رفتم نمی دونم چه خبر شده بود !! هیشکی تو خونه نبود ... نمی خواستم سوالی از دایان بپرسم ،بدون هیچ حرفی منو برد تو همون اتاقی که قبل این بودم و بدون هیچ حرفی رفت . تو این چن ساعتی که اومدم تو اتاق فقط به یه چیز فکر می کنم : رفتن از این خراب شده ،اما چه جوري ؟ اینو دیگه نمی دونم فقط می دونم که باید برم ، باید با دایان حف بزنم ، اون فقط بلد بود حرف بزنه اینا کم مونده بود حیثیتمو لکه دار کنن ، این ك نشد ، با اعصابی داغون تو اتاق قدم می زدم و هی دور خودم می پیچیدم حتی به غذایی که برام اوده بودنم لب نزدم ، باید یه جور از دستشون خلاص می شدم ، دوباره فکرم رفت به اینکه اینا منو می شناسن ، چ جوري می تونم برم ؟ حتما منو می کشن ، اگه بکشن بهتر از اینه که آبروم بره ك .. حتی فکر کردن بهش تموم تنمو می لرزونه رو لبه ي تخت نشستم و به رو به روم خیره شدم ، به اتفقایی که تو این چن ماه افتاده از زمانی که به اون مهمونی لعنتی رفتم تا همین الان ، تو اون مهمونی چه بلایی سرم اومده ؟ چرا هر چی فک می کنم یادم نمیاد ٩٤ ؟ چرا ؟! موهامو از حرص کشیدم و یه جیغم زدم بلکه اعصابم آروم شه مگه می شد نمیدونم چقدر دور خودم چرخیده بودم که در باز شد و دایان اومد داخل -پاشو اه اینم برا من آدم شده ، پاشو پاشو چشم غره اي اساسی بهش رفتم و رومو سمت دیگه کردم ،صداي پاشو می شنیدم ك بهم نزدیک میشد -میگم پاشو با خشم برگشتم سمتش و گفتم -پانمیشم با تعجب بهم خیره موند ، فک کنم انتظار نداشت ك اینجوري باهاش حرف بزم -پاشو تا مجبورت نکردم ببینم چه مدلی مخواد منو ببره ها ،پسره ي چِندش -پاشو سپیده اوووو حالا اسمم میگه خواست دستمو بگیره ك جاخالی دادم و بلند شدم از رو تخت و رفتم سمت پنجره خواست دوباره نزدیک شه گفتم -به خدا اگه نزدیک بشی جیغ میزنم باز داشت نزدیک می شد -اگه دستت بهم بخوره گازت می گیرم خندید ، اه عوضی بهم می خنده چشامو ریز کردم و گفتم:با چنگ چطوري ؟ ها ؟ و ناخونامو بهش نشون دادم دوباره خندید و گفت -هر کاري کنی می برمت ، حتی شده به زور ،زورت ك به من نمیرسه اومد سمتمو با یه حرکت منو رو سرش بلند کردم و دستامو هم قفل کرد ك نتونم حرکتی کنم ، اي بابا چی شد ؟ جیغ می زدم و کمک می خواستم ك گفت ٩٥ -در جریان هستی ك اینجا کسی بهت کمک نمیکنه آروم گفت -فقط منم ا ز اتاق بیرون رفتیم -نمی خوام بیام ، مگه زوریه ؟ -اینجا همه چی زوریه ؟ از تقلا کردم خسته شده بودم واسه همین بیخیالش شدم.وارد ساختمون ك شدیم منو زمین گذاشت تا خواستم یه فحش آبدار نثاش کنم یک گفت -خودشه خود ِ خودشه با تعجب بهش خیره شدم ... با تعجب به مرد روبه روم خیره بودم عجیب بود ..خیلی عجیب بود -مطمئنی ؟ سرمو سمت اس اچ 1 برگردوندم که خیره بهم بود ،این سوالو این پرسیده بود از این مرد -باور کنین رئیس خود خودشه .. خودش بود که فلشو ازمون کش رفت خیره بهش بودم که انگشت اشاره ش سمتم بود و من گیج بودم ، سرم گیج می رفت ، فکرم اینجا نبود ، جاهاي دیگه اي بودم ، انگار از این مکان جدا بودم ،هیچ صدایی جز خنده ي گوش خراشی تو سرم نبود ، خنده اي کر کننده اي که تموم سرمو پر کرده بود ، سرم داشت میترکید از این صدا ، دستامو رو سرم گذاشتم و چرخ می زدم دور خودم و به صاحب صدا فحش میدادم ، مدام می گفتم خفه شو خفه شو خفه شو صدام بلند و بلندتر میشد ، سرم بیشتر و بیشتر گیج می رفت،ذهنم بیشتر وبیشتر اون صدارو تو سرم اکو میداد و من گیج و گیج تر میشدم ..اینقدر دور خودم پیچ خوردم که متوجه نشدم چی شد نور تو چشمم می خورد و نمیذاشت چشام بسته بمونه ،ناچارا چشامو باز کردم و اول از همه پنجره رو دیدم ، پوف پرده رو نکشیده بودن و نور مستقیم به چشام می خورد ، به سمت راستم نگاه کردم و دایان و دیدم ،این اینجا چیکار میکنه تازه خوابم هست ، اونم نشسته ،خنده م گرفته بود ، از جام خواستم بلند شم که یهو دایان مث جت از رو صندلی پا شد و من با چشماي عین نعلبکی شده م نگاش میکردم -بیدار شدي ؟ ٩٦ نه هنوز خوابم وا دیوونه ستا -بله میبینین که بیدارم -حالت خوبه ؟ این چی میگه ؟ -خوبم -مطمئن ؟ - معلومه خنده م گرفته بود -پس چرا دیروز غش کردي ؟ یهو همه چی به سرعت یادم اومد ،اون صدا و منفجر شدن سرم ،اخمی رو صورتم نقش بست -به خاطر اون صدا تعجب تو صداش موج می زد -صدا ؟ کدوم صدا ؟ سرمو بلند کردم و بهش خیره شدم و گفتم -صدایی که تو سرم بود و همزمان سرمو بهش نشون دادم ، با تعجب بهم خیره بو ، نه این گیج تر از این حرفاست -یکی تو سرم می خندید ، با صداي بلند ، و سرم داشت منفجر میشد ساکت شد و چیزي نگفت ، بعد چند لحظه گفت -چرا این اتفاقافتاد ؟ سرمو تکون دادم و گفتم -نمی دونم .اما بعد دیدن اون مرد اتفاق افتاد ، فکر کنم ،البته فکر کنم اون مرد و یه جایی دیدمش -میگفت تو فلشو ازش دزدیدي خیره بهش شدم -هیچی یادم نمیاد ، فقط اون صدا بود همین نفس عمیقی کشید و گفت ٩٧ -تا صبح فقط تو خواب حرف زدي ، کلمات نامفهوم ، نتونستم تنهات بذارم، الان خوبی ؟ سري تکون دام و گفتم -چی می گفتم ؟ -کلمات نامفهوم مثل نه ، همینه ، تو دیگه کی هستی ، چرا ، منم من و از این حرفا و گاهی میخندیدي دستمو رو سرم گذاشتم ، خاك بر سرت سپیده الان این فکر کرده تو خُلی -الان خوبی ؟ سرمو تکون دادم که در حالی که سمت در می رفت گفت -باید برم بهشون خبر بدم که سالمی داشتن سکته می کردن با تعجب بهش خیره بودم که گفت -اینجا شنودي نیست درو باز کرد و رفت و منو با فکرو خیالام تنها گذاشت اون صداي کی بود ؟ اون صداي بلند ، من چرا اون حرفا رو تو خواب می گفتم ، چرا چیزي یادم نمیاد !! اه حالم از این همه سوال داشت بهم می خورد ، داشتم به مرز جنون می رسیدم ، باید ، باید با اون مرد حرف می زدم باید می فهمیدم من اون شب اونجا چیکار می کردم و دقیقا چه اتفاقی افتاده ، شاید چیزي یادم می اومد. از دایان خواستم که بره بهشون بگه که من می خوام با اون مرد تقریبا آشنا حرف بزنم ،الانم با دایان دارم به سمت ویلا میرم . فکرم خیلی درگیره خیلی دوست دارم بدونم که اون شب من چیکار کردم ! چه اتفاقی برام افتاده ، باید این پازلو تمومش کنم روبه روي اون مرد نشسته بوودم و بهش خیره بودم ، قد تقریبا کوتاهی داشت ،شاید حدود 5 سانت ازم بلندتر بود.موهاشو از ته تراشیده بود و رو گونه ي سمت چپش رد زخمی بود ،یه کمم چاق بود و کلا آدم معمولی اي بود البته اون زخم یه کم خشنش می کرد -از من چی می خواي ؟ به لطف دایان فقط اون تو اتاق بود و من راحت می تونستم باهاش حرف بزنم -اون شب چه اتفاقی افتاد ؟ ابروهاش بالا رفت و شروع کرد به خندیدن ، وا الان این خنده دار بود ؟ -فکر نمیکردم یادت نباشه سپیده جووون ٩٨ اه اه ، چندش عوضی ، حالم بهم خورد،صورتمو جمع کردم و گفتم -می خوام همه چیو برام تعریف کنی یه کم ب جلو خم شد که من ترسیدم و عقب رفتم -من بگم عزیــــزم و به لبام خیره شد و گفت -هنوز گرماي لبات رو لبامه و دست کشید رو لبش و من عین این خنگا نگاش می کردم ،من با این ؟ حالت تهوع بهم دست داد ، از جام بلند شدم و با تعجب بهش خیره شدم اما نتونستم چیزي بگم ، دایان با اخم کنارم وایستاده بود ،مسدونستم چیزي نمی تونه بگه ،لبمو با زبونم تر کردم و گفتم -چه ..چه اتفاقی افتاد اون شب ؟ لم داد رو مبل و دست کشید رو جاي زخمش -من هنوز ازت می ترسم عزیزم اما از ضرب شستت خوشم اومد،چون نمیخوام این سمت صورتمم مث این یکی شه باز یه شوك دیگه ،من این زخمو رو صورتش گذاشتم ؟ آب دهن نداشتمو قورت دادمو رو مبل نشستم و گفتم -زود همه چیو بگو چشمکی زد و گفت -چشم عزیـــزم اخمی کردم که گفت -خیلی خب بابا ... اون شب من و چند نفر دیگه تو ماشین منتظر بودیم سریع گفتم -منتظر کی ؟ -اس ااچ 1 و فرهاد چیزي نگفتم که ادامه داد -من و پاشا تو ماشین بودیم و منتظر که یهو دیدم یه ماشین با سرعت از کنارمون گذشت و خورد به درختی که یه چند متر جلوتر بود ، من و پاشا اسلحه هامونو برداشتیم و منتظر بودیم تا ببینیم چی شده ، کمی بعد یه ٩٩ دختري از ماشین بیرون اومد ، شالش افتاده بود و موهاش پخش و پلا شده بود و تلو تلو می خورد ، برگشت سمت ما و مارو دید ،به پاشا نگاه کردم ،که دیدم لبخندي رو لبشه -کیس امشبمونم جور شد فري سري تکون دادم و گفتم -پاشا بیخیال اس اچ 1 بفهمه سر کار از این کارا کردي کلک جفتمون کنده ست اما اون گوشش بدهکار نبود ،کلا دختر میدید رم می کرد ، هیکلشم که غول من چی می تونستم بش بگم ، از ماشین پیاده شدیم ، من دم مشین موندم اما پاشا رفت سمتش و گفت -خانومی حالت خوبه ؟ این کتاب توسط کتابخانه ي مجازي نودهشتیا (wWw.98iA.Com) ساخته و منتشر شده است با گیجی نگاش میکردي ،دستتو گرفت و آورد سمت ماشین ،تو هیچ عکس العملی نشون ندادي و باهاش تا کنار ماشین اومدي ، منم اسلحه مو غلاف کردم و به شماها خیره شدم که پاشا گفت -بشین تو ماشین منم بیخیال نگاه کردن شدم و تو ماشین نشستم ، پاشا داشت باهات حرف میزد و اسمشو بش گفتی ، بعد ازت پرسید اون ماشین کیه ؟؟ که تو گفتی ماشین خودم و خنده ي بلندي کردي ، حالا پاشا هم باهات میخندید ، تو رو پشت ماشین نشوند و خودشم فت از پشت ماشین یه شیشه مشروب برداشت و کنارت نشست ، بهش گفتم نباید اونو بخوره اما گفت کاري نداشته باشم ،منم دیگه چیزي نگفتم ، پاشا یه لیوان سمتت گرفتو تو تو اولش نتونستی بخوري اما خب دوباره خوردي از لیوان و فقط میخندیدي ،من از ماشین پیاه شدم و سیگاري روشن کردم ، حدود یه ربعی میشد که تو ماشین بودین،یهو در باز شد و اومدي بیرون و هنوز می خندیدي ، و اومدي سمت من ،من نمی دونستم قراره چیکار کنی ، اون لحظه به پاشا هم فکر نمی کردم ،نزدیک و نزدیک تر شدي و لبه ي کتمو گرفتی و بهم نزدیک شدي و من کنترلمو ز دست دادم و ب*و*س*ي*دمت ، تو هم همراهیم کردي اما نمیدونم یهو ي شد که با چاقو صورتمو زخمی کردي و من از درد به خودم می یچیدم و تو فلشو از تو جیبم برداشتی و بعدشم همونطور با صداي بلند می خندیدي ماشین و برداشتی و رفتی و من هر چی دنبالت دویدم نتونستم بهت برسم ، برگشتم و با چیزیکه دیدم زبونم بند اومد پاشا رو زمین افتاده بود ، سمتش ١٠٠ رفتم اما اون مرده بود و من ترسیده بودم ف میدونستم اگه بمونم اس اچ 1 منو میکشه ، پس از اونجا فرار کردم تا حالا هم به خاطر جنابعالی فراري بودم اما بالاخره منو پیدا کردن با چشماي عین نعلبکی شده بهش خیره بودم ، این چی می گفت ؟ من یکیو کشتم ؟ واي امکان نداره ،باصداي بلند گفتم -دروغ میگی دستامو روي شقیقه م گذاشته بودم و میمالیدم ، سرم به شدت درد گرفته بود ، نمیدونم چن ساعته تو اتاقم نشستم و به حرفاي اون مرد فکر میکنم ، اصلا نمی دونم اینایییو که گفت درست بود یا نه ؟ یعنی من اینقدر عوضی شده بودم ؟ که یکیو بکشم ؟ که یکی و ببو*سم با این فک از رو تخت بلند شدم و دور خودم میچرخیدم ، واي واي واي امکان نداره ، من ، من اینکارو نکردم ، مطمئنم می دونم ، اینقدر اعصابم بهم ریخت که رفتم و رو بالشی که رو تخت بود مشت زدم ، مشت می زدم و فحش میدادم به خودم ، مشت می زدم و اشک از چشام میریخت پاششن ، اشک میریختم و هر چی از دهنم میومدو نثار خودم می کردم ، نمیدونم کی بود که اومد دستمو گرفت ، از پشت پرده ي اشک دایان و تشخیص دادم ، حالا مشتام روي سینه ي اون فرود می اومد -من نبودم ، کار من نبود ، من نکشتم کسیو ، کار من ، به خدا کار من نبود ، باور کن اونقدر زدم که دستمو رو هوا گرفت و منو تو آغوشش گرفت و من اشک بود که از چشام سرازیر بود . حاالم بد بود و من تو بغلش نمی تونستم جم بخورم.تقلا کردم که بیام بیرون از آغوشش ،داشتم خفه می دم --ولم کن صداي خنده ش می اومد -ولت کنم جفتک نمی ندازي اخمی رو صورتم نقش بست -ولم کن و اینو با صداي بلند گفتم که ولم کرد و از آغوشش بیرون اومدم لبخندي رو لبش بود و دست به سینه نگام می کرد ،بهش خیره شدم و گفتم -خب ؟ -خب؟ ١٠١ چشامو ریز کردمو برگشتم -برو بیرون -که خودزنی کنی حضورشو کنارم حس کردم -نخیر میخوام فک کنم -به اندازه ي کافی فکر کري سپیده روبه روم قرار گرفت -حالا باید بگی سرمو بلند کردم و بهش نگاه کردم -چیو باید بگم ؟ -این حرفا که جابر گفت راست بود ؟ سرو تکون دادم و گفتم -نه نه نه با شک گفت -مطمئنی ؟ اشک باز از گونه هام سرازیر شد -من کسیو نکشتم دایان نفس عمیقی کشید و گفت -تو اگه هم این کارو کرد باشی دلیل قانع کنده اي داره سپیده ،تو حال خودت نبودي .. حرفشو قطع کردم -من قاتل جانی نیستم ، این چیزایی که اون مرد میگفت نشون میداد که باید من تو اون لحظه هوشیار باشم ،من نمیتونم وقتی اون قرصو می خورم اینقدر راحت ادم بکشم بعد فلش کش برم ، بعدم بزنم به چاك -خب پس چی میگی ؟ -نمیدونم ، نمیدونم ، اصلا نمیدونم ، اون مطمئن که من بودم اما این کارا از من بر نمیاد بهم نگاه میکرد و حرفی نمیزد ، پوزخندي زدم و گفتم ١٠٢ -هر چند تو چرا باید حرفامو باور کنی برگشتم و رو تخت نشستم و سرمو تو دستام گرفتم -یه راهی هست ،حتما -اگه.اگه من فلشو برداشتم پس الان کو؟ کجاست ؟ من کجا گذاشتمش ؟ -شاید..شاید گم شده سرمو بلند کردمو بهش نگاه کردم ، اینم بهم شک داشت.خب چرا نباید نداشته باشه ؟ مگه منو چقدره که می شناسه ؟ خودمم به خودمم شک کردم اما مطمئنم این کار از من برنمی اومد .. مطمئنم. دایان دست تو موهاش کشید و بهم گفت -اس اچ 1 میخواد ببینتت سري تکون دادم و نفس عمیقی کشیدم ،همینو کم داشتم ، از جام بلند شدم که دایان روبه روم اوم -میخواي چی بهشون بگی ؟ سرمو تکون دادم -میدونی که چقدر خطرناکن ، ما بهن قول دادیم که آسیبی بهت نزنیم اما اینطور که داره پیش میره .. دستمو بالا اوردم -بیخیال ، من حققتو می گم ، همون چیزیو که می دونم بهم خیره شد ،نمیدونم چی تو چشاش بود ، ازجلو روش کنار رفتم و به پشت در رسیدم یادم اومد که قفله -بازش کن بریم کمی بعد اومد و در وباز کرد و همراه هم به سمت ویلا رفتیم تو ویلا اس اچ 1 رو بل نشسته بود و سمت چپش تینا نشسته بود ، فرهادم سمت راستش بود و کلی هم آدم اطرافشون بود ،دایان کنام بود و من مصمم بودم که از این خراب شده بیرون برم.خیره به اس اچ 1 بودم ،رو صورتش پوزخندي نقش بسته بود ،بالاخره لب باز کرد -خب میشنویم سپیده خانم ،میدونی که چیو میخوایم آب دهنمو قورت دادم و نفس عمیقی کشیدم و تو چشاش خیره شدم -نمیدونم ١٠٣ مثل اینکه منتظر بود چیزي غیر از این بگم ،با گفتن این حرف اخمی رو صورتش نقش بست و سریع از جاش بلند شد -مارو گیر آوردي نه ؟ سریع اومد سمتم ، اینقدر شوکه بودم که از جامم تکون نخوردم تو یه قدمیم وایستاد و گفت -من اون فلشو میخوام همینطور که بهش خیره بودم گفتم -ن..م..ي..د..و..ن..م دستش بالا اومد و رو صورتم فرود اومد ، از شدت ضربه رو زمین افتادم ،دردش تو کل صورتم پیچید ، احساس کردم کل صورتم سوخت ، دستم رو گونه ي راستم بود ، خون از لبم سرازیر شد و رو زمین ریخت -فکر کردي من خرم ؟ فکر کردي تو این مدت هیچی بهت نگفتم یعنی بیخیال شدم ؟ جلوم زانو زد و دستشو زیر چونه م گذاشت و سرمو بلند کرد -من از تو حرف می کشم ، بقیه نتونستن امامن می تونم و محکم سرمو پرت کرد و با صداي بلند فرهاد و صدا کرد ،از درد به خودم می پیچیدم ،اما سعسمو میکردم که ناله نکنم ،فرهاد سمتم اومد و زیر بازومو گرفت و با خودش برد ،دایانو دیدم که با چشماي نگران نگام می کرد ،چشامو رو هم گذاشتم و فشار دادم ،همه چیزو دو تا می دیدم ، سپیده نباید کم بیاري ، من می تونستم ، می تونستم جلوشون دووم بیارم، منو برد طبقه بالا و رو مبل انداخت ، چند ثانیه بعد یکی اومد داخل ، طنابی و سمت فرهاد گرفت واونم اومد منو بست . خیلی هم محکم بست. سرم گیج میرفت ، هنوز صوتم از سیلی محکم اس اچ 1 می سوخت ، دردش تو کل صورتم می پیچید. فرهاد روبه روم بود و هیچ حرفی نمیزد ، فقط بهم خیره بود ، جز فرهاد هیشکی تو اتاق نبود ، نمیدونستم قراره چه بلایی سرم بیارن ،کلا گیج بودم ،فرهاد یه لحظه هم چشم ازم برنمیداشت ،به حرف اومدم -من چند بار بهتون بگم که چیزي نمی دونم ،باور کنین نمی دونم حرفی نمیزد و فقط خیره بهم بود ،اعصابم داشت بهم میریخت ، این دیگه کی بود ؟ گاهی فکر میکردم زبون نداره ١٠٤ در باز شد و دایان داخل اومد و رفت سمت فرهاد چیزي بهش گفت که متوجه نشدم ،کمی بعد فرهاد رفت و دایان رو مبل کنارم نشست ، حوصله نداشتم باهاش حرف بزنم ، خداروشکر خودشم دوست نداشت چون چیزي نمی گفت ،کمی بعد صداي گلوله بود که از کل خونه می اومد ، من گیج به اطراف نگاه می کردم ،دایان اومد سمتمو طناب و باز کرد از دورم و دستمو گرفت ،وایستادم و گفتم -کجا میریم ؟ -پلیسه باید بریم با چشماي از حدقه دراومده بهش خیره بودم ، پلیس ؟ قرار نبود به این زودي بیان ، البته بعد چند هفته اومدن ،منو کشید و مجبور شدم باهاش همراه شم ، از اتاق که بیرون رفتیم ، کل سالنو دیدم که پر ادم مرده ست و یه سریا هم به هم شلیک می کنن ، باز منو کشید منم دنبالش می دوییدم ،از درپشتی میرفتیم که سر راه تینا رو دیدیم که داشت به یه سري پلیس شلیک می کرد ،تا ما رو دید گفت -دایان بیا کمک دایان دستمو ول کرد و اسلحه شو از جیبش در آوردو نزدیک تینا رفت ، کنارش وایستاد -بجنب دایان -دستاتو بذار رو سرت تینا با تعجب بهش خیره شد ،منم نگاشون می کردم -از اولم می دونستم نباید بهت اعتماد کنیم -دستتو بذار وري سرت تینا آروم بلند شد و وسطاش با پا زد تو صورت دایان و اسلحه از دستش افتاد ، و فرار کرد ، دایان از جاش بلند شد و گفت -تو همینجا بمون بعدم دنبالش رفت ، من پشت ماشینی که اون نزدیک بود نشستم و به صداي شلیک اسلحه ها گوش می کردم ، واقعا صداي ترسناکی بود ، تو همون حلت بودم که اسلحه اي روي سرم قرار گرفت -بلند شو فرهاد بالا سرم بود ، شانس گندمو ببین آروم بلند شدم و بهم خیره بود ١٠٥ -سریع دستمو گرفت و منو سمت دیگه ي باغ برد .یهو چند نفر جلومون سبز شدن -اسلحه هاتونو بندازین وگرنه می کشمش اون سه تا پلیس سیاه پوش اسلحه ها شونو رو زمین گذاشتن ،من قلبم به شدت می زد ، از این فرهاد هر چیزي بر می اومد -می خوام از اینجا برم بیرون دایانو دیدم که پشتشون بود ، نزدیک شد و به ما خیره موند خیلی نرسیده بودم ، شانسمو ببین کجا گیر افتادم ! اه .. باید یه غلطی بکنم ، به مغز فندقیم یه کم فشاراوردم اما هیچی یادم نمی اومد ، اسلحه رو تو دست دایان دیدم ،نمیدونم چرا فرهاد ندیده بود ، با بیشترین قدرتی که داشتم با آرنجم زدم تو شکم فرهاد و اونم دستش از روم برداشته شد و سریع خودمو رو زمین انداختم ، صداي شلیک بود که می اومد ، همون جا رو زمین خومو مچاله کردم و تکون نخوردم ، نمی دونم چقدر گذشت که صداي دایان و شنیدم -پاشو سپیده بلند شدم و بهش نگاه کردم ،کلی عرق کرده بود -فرهاد کجاست ؟ --تیر خورده ولی فرار کرد اه ، چه قدر بد -خوبین خانم فخرایی ؟ سرمو بلند کردم و مسیحا رو دیدم ، بعد این همه مدت یه آشنا دیدم لبخندي زدم و از رو زمین بلند شدم –بله ممنون دایان احترام گذاشت که مسیحا بهش گفت -بهتره خانم فخرایی رو ببرین ، اینجا امن نیست -چشم قربان همراه دایان رفتم سمت درب خروجی ، سوار ماشینی شدیم که دونفر دیگه هم بودن توش از اونجا رفتیم . ١٠٦ بعد اون همه کشمکشو کشت و کشتار واقعا این حموم بهم چسبید! لبخندي به تصویر خودم تو آینه زدم و دستی به موهام که هنوزم خیس بودم کشیدم ، الان معنی زندگیو بهت وبهتر درك می کنم ،رو تخت نشستم و به اتفاقاتی که همین چند ساعت پیش رخ داد فک کردم ، بعد اون که از اون ساختمون لعنتی بیرون اومدیم دایان و یه چند نفر دیگه منو به این خونه ي امن آوردن ، یه آپارتمان تو طبقه ي سوم یه ساختمون 8 واحده ، منم که رسیدم تو خونه اول یه کم نشستم تا ان ترسو اضطرابی که به جونم افتاده بودو مهار کنم ،حوصله ي حرف زدن با هیشکی و هم نداشتم ، دایان نموند ، اما دو نفر دیگه موندن براي محافظت از من و تا الانم خبري از کسی نیومده ، تو این فکرا بودم که در اتاق زده شد ،دستی به شالم بردم و رو سرم گذاشتمش -بفرمایید یکی از اون دونفر که اسمشم نمی ونستم اومد داخل -اگه میشه تشریف بیارید بیرون و بعد رفت از جام بلند شدم و بیرن رفتم ، از کنار آشپزخونه رد شدم و به پذیرایی رسیدم ، مسیحا و سلیمی رو مبل نشسته بودن و با هم حرف می زدن ، از دیدن سلیمی که سالمه لبخندي رو لبم نقش بست -سلام با صداي من اونا متوجه حضورم شدن و بلند شدن سلیمی زودتر به حرف اومد -سلام خانم فخرایی خوشحالم که سالم می بینمتون لبخندي زدم و گفتم -منم همین طور سرگرد مسیحا رو بهم گفت -بفرمایید بشینید نشستم و بهشون خیره شدم ،نمیدونم اما دوست داشتم الان دایانم اینجا بود واسه همین پرسیدم -داي..امم آقاي رحیمی نمیان ؟ پوف نزدیک بود سوتی بدماا سلیمی لبخندي زد و گفت ١٠٧ -دنبال یه سري کاراست ، میان چیزي نگفتم که مسیحا گفت -میشه برامون بگین این چیزایی که سروان رحیمی گفتن درسته یا نه ؟ -چی ؟ -این که طبق گفته هاي اون شاهد شما فلشو برداشتین و یکی از اونا رو کشتین اوف ، چ خبرا ب دستشون رسیده -من هنوزم میگم چیزي یادم نمیاد متفکر خیره به زمین شد که سلیمی گفت -چطوره از اول شروع کنیم؟ همه چیزو کنارهم بذاریم و ببینیم چی این وسط میلنگه مسیحا سري تکون داد سلیمی ادامه داد -خب شما 5/2 به اون ویلا تو لواسون میرین ، و 5/4 تو اون ویلا یه پارتی میگرین که از قضا شما سرتون درد میگیره و پسري به اسم پویا قرصی بهتون میده و میگه که مسکنه و شما هم اونو میخورین و میرین به اتاقتون ، اون موقع ساعت حدود ده بوده تا 12 ما هیچی چیزي نمیدونیم ،تا ساعت 12 که فردي به اسم مرادي میگه که شمارو دیده که از طبقه دوم خونه خودتونو پرت کردین پایین و بعدم به سرعت از اونجا رفتین بیرون ،بعدم تو راه سوار یه ماشینی میشین که ازقضا یکی از این تبهکاراست ، بعدم تصادف میکنین البته اینو دقیق نمیدونیم کیاتفاق افتتاده اما تو ماشینی میرین و یکیو میکشین و فلش مموري و برمیدارین و بعد گم میشین واي من هیچی یادم نمیاد بعد این سرگرد سلیمی هی میگه کشتین و دزدیدین و اینا ..پوف سرگرد سلیمی که ساکت شد ، مسیحا همچنان به زمین خیره بود -شاهو نظرت چیه ؟ مسیحا سري بلند کرد و بهم خیره شد -چه قرصی میتونه این خاصیتو داشته باشه ؟ -چه خاصیتی ؟ -این که کاري کنه حافظه کسی پاك شه ؟ ١٠٨ -نمیدونم ،معمولا کسایی که مشروب زیاده از حد میخورن نمی دونن چیکار کردن و چیزي یادشون نمیاد اما نه براي 24 ساعت ، قرصی با این خاصیت نمیدونم وجود داره یانه -برام پیدا کن ، جوابشو بعد بهم بگو سلیمی چیزي نگفت فکمی بعد هر دو بلند شدن و از اونچا رفتنو من موندم با این پازل حل نشده تو ذهنم ؟ چرا من این کارارو کردم ؟ روز بعد دوباره مسیحا وسلیمی اومدن و سلیمی گفت که یه همچین قرصی وجود داره که باعث یشه حافظه ي کوتاه مدت فرد دچار اختلال بشه اما مسیحا باز یه جوري بود ،نمیدونم اما کلا همش تو فکر بود ولینمیدونم چه فکري ، از رحیمی که پرسیدم گفتن که رفتن دنبال بقیه که فرار کردن ، فقط تینا رو گرفته بودن بقیه در رفته بودن ، مسیحا بهم گفت می تونم برم و خانواده مو ببینم اما فقط یه چند ساعت بعدش باد برگردم اینجا فردا می اومدن دنبالم که بري خونه ، یاد مامان ، بابا ، سحر حالمو یه جوري میکرد ، خیلی وقت بود ندیده بودمشون از یه ماه بیشتر ،دلم براشون تنگ شده بود صبح فردا بیدار که شدم اول رفتم حموم بعدش که بیرون اومدم موهامو خوب شونه کردم ،تنها مانتوییو که داشتم برداشتم و تنم کردم ،تو تنم زار میزد ، خونه که رفتم باید چند دست برمیداشتم ، شال مشکیمو برداشتم ، شبیه عزادارا شده بودم ، زیر چشام گود افتاده بود بیخیالی گفتم و ازاتاق بیرون رفتم مسیحا و سلیمی و اون دو تا سروان نشسته بودن منتظر من -آماده این ؟ نگاهی به سلیمی کردم و سري تکون دادم اما چشم بازم به مسیحا بود که هنوز متفکر بود به جلوي در خونه که رسیدیم نفس عمیقی کشیدم و به در خونه خیره شدم ، یکی از سروانا رفت پایین چند دقیقه بعد در حیاط باز شد و ماشین رفت تو حیاط مامان و سحرو بابا تو چارچوب در بودن از ماشین پیاده شدم و با بیشترین سرعتی که داشتم خودمو بهشون رسوندم اما جلوشون وایستادم ،مامان چشاش اشکی بود ، سحر کم حرفم همینطور و از همه مهمتر بابا هم همینطور بود ، خودمو تو بغل بابا پرت کردم و شروع کردم به گریه کردن ، بابا بوسه اي رو پیشونیم نشوند و من رفتم تو بغل مامان و بعدشم تو بغل سحر بابا زد پشتمو گفت ١٠٩ -بریم تو ، بده سرگرد بیرون باشه لبمو گاز گرفتم و همراه بقیه به دخل رفتم ، مامان یه لحظه هم ازم جدا نمیشد و سحر داشت پذیرایی می کرد دلم برا خونه هم تنگ شده بود ، از جام بلند شدم و به سمت اتاقم رفتم ، به تختامون خیره شدم و رفتم رو تختم نشستم ، همون طور بودي که رفته بودم ، بلند شدم و از پنجره بیرونو نگاه کردم -مامان هر شب می اومد تو اتاق و رو تختت می خوابید وکلی گریه می کرد برگشتم و لبخندي به سحر زدم ، کمی بعد تو بغلم جا شد -سپیده دلم برات تنگ شده بود -منم سحر عزیزم سحر لبخندي زد که بهش گفتم -زبان و چیکار کردي ؟ -درگیرم هنوز ، کلی مونده -چرا اینجوري شدي -هیچی سرشو بلند کردمو گفتم -بگو سحر ببینم چته -وقتی نبودي و گریه ي مامان و ناراحتی بابا خیلی زیاد بود ، وقتی اینجوري میدیدمشون کاري از دستم بر نمی اومد ، به این فکر کردم وقتی من برمم اینجوري میشن ؟ البته موضوع تو فرق داشت ولی خب دوست ندارم ناراحت باشن لبخندي به این همه نگرانیش زدم -میمونی پیشمون ؟ -نمیدونم سپیده اما دیگه مثل قبل دوست ندارم،میخوام کنار هم باشیم لبخندي زدمو بغلش کردم -واي سحر چند وقت بود اینجوري بغلت نکرده بودم ؟ -نمیدونم خانم سنگدل زدم به پشتش که بلند خندید ١١٠ -خیلی تغییر کردي سپیده به خودم نگاهی کردم و گفتم -این قدر ظاهرم در به داغونه ؟ -نه دیوونه اخلاقتو میگم ، شلوغ پلوغ نمیکنی لبخندي زدم و گفتم -بذر برشم حتما خندید -بریم سحر زشته اینجاییم اوهومی گفت و از اتاق بیرون رفتیم و تو پذیرایی رفتیم ، همین که وارد شدیم همه ساکت شدن و مامان اشکاشو پاك کرد و بابا اخمی بین صورتش بود و به زمین خیره بود ، وا چی شده بود ؟ کنار مامان نشستم و به چهره ي تک تکشون نگاه کردم طاقت نیاوردم و گفتم -اتفاقی افتاده ؟ بابا از اون حالتش بیرون اومد و گفت -نه بابا جان داشت همینجوري یه چیزي می گفت ، میدونستم یه چی شده اما چیزي نگفتن ، مسیحا و سلیمی به اصرار مامان براي ناهار موندن ، نمیدونم چرا اما دوست داشتم دایانم اینجا بود ، تو این چند هفته بدجور به بودنش عادت کرده بودم ، الان معلوم نیست کجا رفته بعد خوردن غذا یه ساعتی موندیم که مسیحا قصد بلند شدن کرد و من و سلیمی هم به ناچار بلند شدیم ، دوست نداشتم برم اما براي محافظت از مامان اینا هم شده باید میرفتم بازم گریه ، بازم ناراحتی ،بازم دلتنگی بود که سراغمون اومد ، تو راه سرمو به شیشه تکیه داده بودم و به آیندهم فکر می کردم ، به آخر این بازي ، چی میشه واقعا ؟ به خونه که رسیدیم رفتم تو اتاقم ، وسایلی که از خونه اورده بودمو تو کمد چیدم و رو تخت دراز کشیدم. الان دو روزه که از سرگرد مسیحا و سلیمی هیچ خبري نیست ،از این دو تا سروانام هر چی می پرسم جواب سر بالا میدن ، یه اتفاقی افتاده ،من میدونم اما چه کاري از دستم برمیاد وقتی اینجا حبسم و از همه بدتر نه تلفنی ، نه راه ارتباطی هیچی اینجا نیست ! اعصابم خیلی داغون بود ، از اتاق بیرون رفتم و سمت آشپخونه رفتم ، ١١١ سروان همتی رو مبل نشسته بود و با لپ تابش ور می رفت اون یکی نبود ، یه نگاه بهم انداخت و سرشو دوباره تو لپ تابش کرد ، از تو یخچال یه سیب برداشتم و رو صندلی نشستم و به سیب گازي زدم. تو همین موقع صداي زنگ اومد ، همتی گوشیشو جواب داد ،چیزي نگفت فقط بعد چند ثانیه یه باشه گفت ، از جاش بلند شد و اومد سمت آشپزخونه و رو بهم گفت -خانم فخرایی من میرم یه سر پایین برمیگردم چیزي نگفتم فقط سرم و تکون دادم و اونم رفت ، حواسم بود در و قفل نکرد !شونه اي بالا انداختم و سیبمو تا آخر خوردم و رفتم سمت تلویزیون و شبکه ها رو بالا پایین می کردم ، یه ربع گذشته بود و من منتظر بودم هر آن اینا بیان ، اما خبري نبود ، کمی بعد خسته شدم و رفتم سمت اتاقم و خودمو رو تخت پرت کردم و دوباره و دوباره به اتفاقات این چند وقت فکر کردم ! صداي در اومد ،شالمو برداشتم ، گشنه م شده بود و وقت ناهارم بود ، حتما چیزي خریدن دیگه ، از اتاق بیرون رفتم و مستقیم سمت آشپزخونه رفتم اما کسی نبود ، حتما تو اون یکی اتاقن خواستم برگردم که سردي چیز رو رو سرم حس کردم -تکون نخور شوکه شدم ، قلبم شروع کرد به تند تند زدن ،خواستم برگردم که گفت -گفتم تکون نخور دهنم خشک شده بود ، بدنم می لرزید ، یعنی من اینجوري و اینجا می مردم ؟ -برو رو صندلی بشین منم آروم رفتم و رو صندلی نشستم ، یه آدم سیاه پوش که صورتشم پوشونده بود اسلحه رو سمتم گرفته بود ، به سختی گفتم -با..با من چیکار داري ؟ رو صندلی رو به روم نشست -هنوز خودمم نمی دونم این که صداش زنونه بود ! با تعجب بهش خیره شدم ، یعنی تینا بود ؟ نه اون که دستگیر شده ، پس کیه ؟ -یه چی فکر میکنی ؟ نگران نباش نیومدم که بکشمت با تعجب بهش خیره شدم -پس ، پس با من چیکار داري ؟ ١١٢ نفس عمیقی کشید و خودشو کمی جلو کشید و گفت -اومدم با خودم ببرمت -چ..چرا؟ -چون لازمت دارم سپیده منو لازم داشت ؟ براي چی ؟ من به چه دردي می خوردم ؟ -من ،من هیچ کاره م باور کن ..من حرفمو قطع کرد و گفت -می دونم با تعجب بهش خیره شدم ، این چی میگه ؟ -تو هیچ تقصیري تو هیچ گونه ماجرایی نداري سپیده ، حتی اگه خودت چیزي یادت نیاد -تو..تو از کجا می دونی ؟ چشماش می خندید -اینش بت ربطی نداره بلندش شد و گفت -پاشو -کجا ؟ -لینجا من میگم چیکار کنی ، سوالم نباید بپرسی ، فهمیدي ؟ سري تکون دادم و گفت -پاشو بلند شدم و گفت -برو هر چی میخواي بردار تا بریم این کیه ؟ با من چیکار داره ؟ رفتم تا وسایلامو بردارم ، هی لفتش میدادم تا سروانا بیان -چرا اینقدر کندي تو ؟ بردار بریم چیزي نگفتم که گفت ١١٣ -منتظر کسی نباش اونا حالا حالها تو خواب نازن با تعجب بهش خیره شدم که گفت -بردار بریم در خونه رو باز کردم و داخل شدم. خونه سوت و کور بود ، کلید برق و زدم اما کسی نبود،مطمئن بودم خونه هستن ، سمت تموم اتاقا رفتم اما هیشکی نبود ! گوشیمو از جیبم بیرون آوردم و شماره مورد نظرمو گرفتم -بله ؟ -سلام کسی خونه نیست -مگه میشه ؟ -کل خونه رو گشتم کسی نیست -خیلی خب الان خودمو می رسونم باشه اي گفتم و گوشیمو تو جیبم انداختم و خودمو رو اولین مبل پرت کردم و شقیقه ها مو فشار دادم ، درد شدیدي داشت سرم ، تو این مدت خیلی فشار روم بود ، این مسافرتم کلی منو خسته کرده بود. به پشتی مبل تکیه دادمو منتظر موندم تا بیاد. یعنی چی شده ؟ کجا رفتن ؟ اگه برده باشنش چی؟ ولی کجا ؟ اه ! تا یه چیزي و درست میکنی یه اتفاق دیگه میوفته زنگ در و زدن ، بلند شدم و دکمه ي آیفونو زدم ، چند دقیقه بیشتر طول نکشید تا بیاد بال -سلام -سلام کی اومدي ؟ -تقریبا همون موقع که بهت زنگ زدم -به همتی و سادات هر چی زنگ می زنم جواب نمیدن ،کل خونه رو گشتی ؟ سري تکون دادم اما بازم کنارم زد و رفت کل اتاقا رو گشت ، کمی بعد در خونه زده شد ، رفتم دم در از چشمی سلیمی رو دیدم ، در وباز کردم -سلام -سلام شاهو کجاست ؟ -تو اتاق ١١٤ تو همین لحظه شاهو از اتاق بیرون اومد -همتی و سماواتو تو پارکینگ پیدا کردیم شاهو با عجله گفت -خوبن ؟ -آره فقط یه کم گیجن ، مثل اینکه بیهوششون کردن شاهو سري تکون داد و گفت -دختره رو بردن سریع گفتم -اما کی؟ -نمی دونم ، نمیدونم دایان ،نباید از دستش میدادیم باز پرسیدم -فرهاد چیزي نگفته ؟ سلیمی گفت -تازه آوردیش ، انتظار داري حرف بزنه ؟ اونم فرهاد سرم باز شروع کرده بود به درد گرفتن ، نگران سپیده بودم ، اون نمی تونست دووم بیراه ، همونجا هم من مواظبش بودم. رو مبل نشستم و سرمو بین دستام گرفتم -باید پیداش کنیم اینو شاهو گفت و رفت تو فکر ، من یکی که هیچ فکري به سرم نمیزد ، بعد تقریبا 4 روز بیخوابی فقط تونسته بودم فرهاد و گیر بندازم اونم با کلی بدبختی ، حالا مهره ي اصلی این ماجرا گم شده بود ، بهتر از این نمیشد واقعا ! این سردرد لعنتی هم دیگه تموم نمیشد ، از جام بلند شدم و سمت آشپزخونه رفتم تا یه چیزي پیدا کنم تا بخورم -دنبال چیزي میگردي ؟ -مسکن دارن اینجا بهراد ؟ -نمیدونم ، بازم سردرد ؟ سري تکون دادم و در حالی که سمت کابینتا می رفت تا دنبال قرص بگرده گفت ١١٥ -چرا درمانش نمیکنی ؟ چدر حالی که رو صندلی می نشستم گفتم -درمان نمیشه ، میگرن میگرن بهراد -خب اونم قرص داره -میدونی حالشو ندارم قرصی جلوم گرفت و گفت -از این حالت که بهتره بیخیالی گفتم و در حالی که بیرون می رفت گفت -یه زنگی به مادرت بزن ، چند بار زنگ زده اووف، اصلا یادم نبود حتما تا حالا نگران شده ،قرصی و تو دهنم گذاشتم و با کمی آب پایین دادم فگوشیمو از جیبم بیرون آوردم و سیم کارتمو عوض کردم و به خونه زنگ زدم -بله ؟ با شنیدم صداي مامان انگار جون تازه گرفتم -سلام مامان -دایان خودتی ؟ -بله عزیزم -الهی من قربونت برم پسرم ، مردمو زنده شدم ، نمیگی یه مادري داري که نگرانت میشه ؟ چقدر تو بی وفایی باز سروع کرد به شکایت کردن و این دل منم بی جنبه -الهی من دورت بگردم ، بهت گفته بودم که تو یه مامویتم ، همین الان تونستم بهت زنگ بزنم -من آخر نفهمیدم تو کارت چیه ؟مگه تو بانک کار نمیکنی ؟ این ماموریتا براي چیه ؟ واي ! باز م از این سوالا پرسید و منو مجبور به دروغ -گفتم چون تو قسمت مدیریت کار میکنم باید براي یه سري کارا به شهراي دیگه برم -گفتی پسرم گفتی اما میدونی که دلم طاقت نمیاره ، حالا کی میاي خونه ؟ -الهی من فدات شم ، زود میام ، فعلا نمیتونم بگم کی -باشه پسرم مراقب خودت باش ١١٦ -چشم مامان گلم ، کاري نداري ؟ -نه عزیزم ، خدانگهدارت مادر خداحافظی کردم و سیممو دوباره عوض کردم و گوشیو تو جیبم گذاشتم و تو پذیرایی رفتم ، دلم براي مامانم تنگ شده بود اما میدونم باید دنبال سپیده می رفتم پس نمیتونستم خونه برم -باید بریم دایان شاهو در حالی که سمت در می رفت گفت -بریم بهت میگم پشت سرش روونه شدم. توماشین بودیم و نمیدونستم شاهو کجا داره میره ، تا وسطاي راه که نتونستم آروم بگیرم و ازش پرسیدم -کجا میریم ؟ نگاهی از آینه بهم انداخت و گفت -مرکز خب میریم که چی بشه ؟ سپیده رو چیکار کنیم ؟ نگرانش بودم ، درسته یه کم تخس بود و گاهی واقعا خیلی غیر قابل تحمل میشد اما مهربون بود و سعی نمیکرد کسیو اذیت کنه البته جز من ، با یاد اوري اتفاقایی که تو بانک افتاده بود ناخود آگاه لبخند زدم ، چقدر اذیتش می کردم ، و اون دوستش تارا چقدر سوتی میدادن و این چقدر حرص میخورد ! یعنی الان کجاست ؟ امیدواربودم براش اتفاقی نیوفتاده باشه از ماشین پیاده شدیم و دنبال شاهو رفتیم.وقتی این مدلی میشد میخواستم هر چی از دهنم در میاد بهش بگم ، اما خب رئیسم بود دیگه نمیشد چیزي گفت ،درسته با هم دوست بودیم اما الان تو محل کار بودیم به اتاقش رسیدیم و داخل رفتیم گوشی تلفن و برداشت و از سروان فراهانی خواست بیاد اتافش اون که مسئول تشخیص هویتمون بود ، نمیدونم چیکارش داشت ! کمی بعد فراهانی داخل شد و احترام گذاشت -خب ؟ برگه اي جلوي شاهو گذاشت و گفت -یکی نیستن ١١٧ -یعنی؟ -به احتمال 99 درصد دو نفر هستن اما کاملا شبیه به هم -پس حدسمون درست بود -بله سرگرد شاهو سري تکون داد و گفت -میتونی بري بعد رفتن فراهانی رو به شاهو گفتم -میشه بگی اینجا چه خبره ؟ برگه رو سمتم گرفت و گفت -بببن برگه رو گرفتم و با تعجب به دو عکسی که بود خیره شدم ، این این که سپیده بود ! تو یکی عکسی بود که با مانتو وشلوار بود و من اولین بار دید بودم ،اما اون یکی یه بلوز مردونه پوشیده بود با یه شلوار لی تنگ و موهاشم باز بود.این عکسو تا حالا ندیده بودم -دو نفرن ، دو نفر کاملا متفاوت با تعجب بهش خیره شدم که گفت -سپیده فرزند واقعی خانواده فخرایی نیست ، در اصل اونو به فرزند خواندگی در آوردن ،اینو پدر و مادرش بهم گفتن ، راستش با اتفاقاتی که افتاد من حدس میزدم پاي یه نفر دیگه در یونه اما فکر نمیکردم اون یه نفر اینقدر شبیه سپیده فخرایی باشه -خب پس این یکی کیه ؟ در حالی که می نشست گفت -نهال برومند ، عضو باند مافیاي مواد مخدر،که حدود چند سالی میشه بچه ها دنبالش بودن ، خواهر دوقلوي سپیده فخرایی، که براي رسیدن به خواسته خودشون یعنی اون فلش این بازیو راه انداخته -یعنی،یعنی کار فخرایی نبوده ؟ -الان مطمئنم که بیگناه همه چیز همینو نشون میده ، نهال براي رسیدن به خواسته ش سپیده رو قربانی کرده و تقریبا هم الان مطمئنم خودش اونو دزدیده ١١٨ -براي چی ؟ -اینو دیگه نمیدونم ! اون مسلما دیگه نباید کاري با اون داشته باشه اما چرا اونو دزدیده رو نمی دونم -پس باید پیداش کنیم -درسته ذهنم حسابی مشغول بود ، پس سپیده یه خواهر دوقلو داشت ! اما خواهري متفاوت با خودش ،حالا چه طوري باید پیداش کنیم ؟ تو اتاق استراحت می گردم ، چشام دیگه جایی رو نمیدید ، اما از طرفی هم نگران سپیده بودم که نکنه خواهرش بلایی سرش بیاره ، هنوزم نمیدونستم چرا اونو دزدیده ، اونا که کارشون باهاش تموم شده ، همه چی سر سپیده خراب شده بود ، پس چی شده ؟! مغزم کار نمیکرد واقعا ، اینقدرفکر کردم که اصلا نفهمیدم کی خوابم برد با تکونایی که میخوردم از خواب بیدار شدم ، چشامو باز کردم و سهیل و بالا سرم دیدم -بیدار شو دایان چشامو مالیدم و گفتم -چی شده ؟ خمیازه اي کشیدم که با گفتن حرفش وسط راه موند -سپیده پیدا شده چنان برگشتم سمتش که فکر کنم گردنم رگ به رگ شد -ك..کجا ؟ -پیدا پیدا که نشده اخمی کردم و گفتم -چرا نمیگی چی شده ؟ -خب، یه آدرسی ازشون پیدا کردن ، مثل اینکه تو این چند ساعت که دنبالشون می گشتن ، تو یکی از دوربیناي مترو دیده شدن -خب ؟ -بیا بقیه شو سرگرد میدونه ١١٩ سریع بلند شدم و آبی به صورتم زدم و به سمت اتاق شاهو رفتم همین که پامو تو اتاق گذاشتم بدون اینکه ببینم کی داخل گفتم -شاهو ، سپیده پیدا شده ؟ کجاست ؟ چه جوري پیدا شد ؟ میدونین دقیقا کجاست ؟ لبخندي رو لبش بودو نگام میکرد ،با تعجب بهش خیره بودم که صداي سردار مسیحا رو شنیدم -میبینم که سروان رحیمی اینجاست ! برگشتم و لبخند ر.ي لب سردار و که دیدم دستی باهاش دادم و سلام نظامی دادم -ببخشید زد به پشتم و گفت -متوجه نگرانیت هستم ، ما هم نگران اون دختر هستیم ، بشین مثل همیشه مهربون بود ، همیشه جاي پدر نداشتمو برام پر کرده ، و واقعا ازش ممنون بودم، سردار گفت -خب کی میرین براي گشت ؟ شاهو نفس عمیقی کشید و گفت -الان بچه ها رو میفرستم که اون محوطه رو بگردن -کدوم ایستگاه پیاده شدن ؟ نتونستم منتظر بمونم که بهراد گفت -شهرك غرب سري تکون دادم ، پس تو همین تهرانن ، باید سسریع پیداش کنیم ، شاهو تلفن و برداشت و از چند نفر خواست که برن ، بلند شدم که سردار گفت -کجا پسرم ؟ -منم باید برم -اما تو تازه از یه ماموریت اومدي بذار بقیه برن -ببخشید سردار اما نمیتونم اینجا بشینم و منتظر بمونم باز لبخندي زد و رو به شاهو گفت -سرگرد ، سروان رحیمی رو مسئول بچه ها بذار -اما.. ١٢٠ -همین که گفتم سردار از رو صندلی بلند شد و زد به پشتم و گفت -من بهت ایمان دارم ،درست مثل پدرتی لبخندي بهم زد و از اتاق بیرون رفت ،منم لبخندي روي لبم نقش بست ! شاهو کنارم قرار گرفت و گفت -نمیشه تو رو آدم کرد خندیدم و گفتم -زشته سرگرد جان ، یکی میشنوه 




:: موضوعات مرتبط: دانلود کتاب , رمان , ,
:: برچسب‌ها: 98ia, android, apk, epub, iphone, jar, Java, PDF, آندروید, آیفون, اندروید, ایفون, جاوا, داستان, داستان ایرانی, داستان عاشقانه, دانلود, دانلود رایگان رمان, دانلود رایگان رمان پنج شنبه, دانلود رایگان کتاب, دانلود رمان, دانلود رمان pdf, دانلود رمان الکترونیکی, دانلود رمان اندروید, دانلود رمان ایرانی, دانلود رمان برای اندروید, دانلود رمان عاشقانه, دانلود رمان عاشقانه ایرانی, دانلود رمان پنج شنبه, دانلود رمان پنج شنبه کامل, دانلود پنج شنبه, دانلود پنج شنبه pdf, دانلود پنج شنبه اندروید, دانلود پنج شنبه موبایل, دانلود پنج شنبه کامل, دانلود کتاب اندروید, دانلود کتاب ایرانی, دانلود کتاب ایرانی عاشقانه, دانلود کتاب برای اندروید, دانلود کتاب داستان, دانلود کتاب رایگان, دانلود کتاب رمان, دانلود کتاب رمان ایرانی, دانلود کتاب عاشقانه, دانلود کتاب موبایل, دانلود کتاب پنج شنبه, رمان, رمان pdf, رمان اندروید, رمان ایرانی, رمان برای اندروید, رمان جدید, رمان عاشقانه, رمان عاشقانه جدید, رمان پنج شنبه, رمان پنج شنبه موبایل, رمان پنج شنبه کامل, رمانی ایرانی, نود و هشتیا, نودهشتیا, نودوهستیا, نوشته کاربر نجمن, نوشته کاربر نودهشتیا, پرنیان, پنج شنبه, پنج شنبه کامل, پی دی اف, کتاب, کتاب آندروید, کتاب آیفون, کتاب اندروید, کتاب برای اندروید, کتاب برای موبایل, کتاب رمان ایرانی, کتاب مخصوص موبایل, کتاب موبایل, کتاب پنج شنبه, کتابچه ,
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
می توانید دیدگاه خود را بنویسید


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه: